|
مشاهیر ایران و اسلام
|
||
مسیح اسدی پویا متخلص به " مسیحا " از شاعران معاصر در سال ۱۳۳۰ ه. ش. به دنیا آمد. سرایش شعر را از دوران دبیرستان آغاز کرد و اشعارش از حدود ۳۰ سالگی در مجلات و روزنامهها چاپ میشد.
او از معلمان شعر در انجمن کارگاهی باغ شاعران شیراز بود که در جامعه ادبی شیراز به «مسیحا» شهرت داشت؛ او پس از بازنشستگی از آموزش و پرورش ناحیه ۲ شیراز در سال ۱۳۷۹ و البته پیش از آن، سالها با حضور جدی در محافل ادبی، شاعران جوان متعددی را پرورش داده است.
وی در روز ۲۸ تیر ۱۳۹۹ ش. بر اثر ایست قلبی درگذشت.
از او مجموعه شعری به نام " باغی از پروانه " و دیگر اشعار او در سه کتاب از مجموعه کتابهای "بهار سخن در انجمن گلستان سعدی تهران"، همچنین ۲ کتاب از انجمن شعر بلند اقبال شیراز با عنوانهای "در کوی نسیم" و "آوای پرنیان" نیز منتشر شده است.
این شعر از اوست:
(زاهد و آسیابان)
رفت روزی زاهدی در آسیاب
آسیابان را صدا زد با عتاب
گفت دانی کیستم من ، گفت نه
گفت نشناسی مرا ای روسیه؟
این منم من ، زاهدی عالی مقام
در نماز و در اطاعت روز و شام
ذکر یا قدوس و یا صبوح من
برده تا پیش خدایم روح من
مستجاب الدعوه ام تنها و بس
عزت ما را ندارد هیچکس
هرچه خواهم از خدا ، آن می شود
از نفیرم زنده بی جان می شود
زود برخیز و به خدمت کن شتاب
گندم آوردم برای آسیاب
گندم مارا درون دلو ریز
تا بخواهم از خدا باشی عزیز
آسیابت را کنم کاخی بلند
تا بپوشانم لباسی از پرند
آسیابان گفت ای مرد خدا
ما کجا و آنچه می گویی کجا
آنچه می گویی که من آن نیستم
اهل کاخ و تخت و دربان نیستم
رو کناری و مرا هم کن رها
چون نمی خواهم پشیزی از شما
در مرامم هرکسی را حرمتی است
زین جهت هم آسیابم نوبتی است
نوبتت چون شد کنم بار تو باز
خواه مومن باش خواهی بی نماز
باز زاهد کرد فریاد و عتاب
آسیابت بر سرت سازم خراب
یک دعا گویم ، سقط گردد خرت
بر زمین ریزد همه بار و برت
گر که خواهی از بلا ایمن شوی
بایدت مشغول کار من شوی
آسیابان خنده زد ای مرد حق
از چه رو بیهوده می ریزی عرق
گردعاهای تو می سازد مجاب
با دعایی گندم خود را بساب
********
(بید مجنون)
مپرس از من چرا چون بید مجنون سر فرو دارم
تمام آنچه میبینی ، ز ترس آبرو دارم
به زخم خنجر نامردمان از پای ، افتادم
میان سینه ی بیکینهام رازی مگو دارم
سیاهی بر سیاهی میزند لبخند در چشمم
به جای می ببین زهر هلاهل در سبو دارم
زبان در کام و ساکت ذرّه ذرٌه ذوب خواهم شد
چه گویم عاجزم چون استخوانی در گلو دارم
به روی چشم هايم پردهای زد عشق و شیدایی
که پنهان مانَد از مردم که در دل های و هو دارم
امید زنده بودن را کسی از من گرفت اوّل
که پیش اين و آن عمری ز مهرش گفتگو دارم
به غیر از مهر ورزیدن گناه از خود نمیبینم
که اکنون با ندامت ، مرگ خود را آرزو دارم
(مسیحا) کشتهٔ یک عشق بی فرجام شد یاران
خبر از حال زارش سال هايی مو به مو دارم
منابع
--------------------------------------
- خبرگزاری کتاب ایران ، ۲۸ تیر ۱۳۹۹
سایت اینترنتی پایگاه خبری هنر شیراز ، ۲۸ تیر ۱۳۹۹
-وبلاگ کوچه سار شعر
|
|